نازنین من , دختر عزیزم نازنین من , دختر عزیزم ، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

نازنین زهرا,عزیز مامان و بابا

تولد بهتریـــــــــــن بــــابــــــــای دنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــا........

      دخترقشنگ من........     فرداشب تولد بابایی جونه. ما هم مثل هر سال واسش کادو و کیک گرفتیم و قراره فردا شب واسش یک جشن کوچیک بگیریم. همسر عزیزم نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را ، نمی دانم که حس کردی سکوتم را ، ولی دانم که می دانی من عاشق بودم و هستم وجود ساده ات بود که من اینگونه دل بستم....... عزیزم همیشه عشق من هستی وخواهی بود همسفر زندگیم وجود نازنین تو بهانه ی زیستن است وتو زیباترین حضور عاشقانه در زندگی من هستی عاشقانه وبی نهایت دوستت دارررررررررررررم.... همسر نازنینم در سالروز تولدت هدیه ام به تو ...
29 بهمن 1392

آخر هفتــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلاممممممممم....دخترم.......نازگلــــــــــــــمممممممممممم   جونم واست بگه من بعداز ظهر روز دوشنبه نوبت دکتر داشتم وقرار بر این بود من برم دکتر وشما با بابایی توی خونه باشین ولی بابایی گفت که من کار دارم وزنگ بزن به خواهرت(راضی جون) تا بیادمواظب نازنین جوون باشه؟ من هم زنگ زدم و وقتی که بهش گفتم نوبت دکتر دارم بیا ومواظب نازگلم باش ،بیچاره خواهرم  طبق معمول همیشه گفت:باشه....وقتی من بهت گفتم که راضی جوون قراره بیاد خونمون انگار دنیا رو بهت دادند واز خوشحالی بالا وپایین میپریدی صبح روز دوشنبه خواهری اومد وبعداز ظهرش من رفتم دکتر ....از دکتر که برگشتم  بابایی بهم زنگ زد وگفت : ...
27 بهمن 1392

شیرین زبونیهـــــــــــــــای دخملـــــــــــی.....

وقتی نگاهم میکنی قشنگیاتو دوست دارم حالت معصوم چشات ، رنگ نگاتو دوست دارم وقتی صداتو میشنوم دلم برات  پر میزنه   دخملی ما روز به روز شیرین زبونیهاش بیشتر میشه ،قدرت ابراز احساساتش فوق العاده است .میگه: مامانی به اندازه ی ستاره ها دوستت دارم، میگه:مامانی عمر منی ، دنیای منی ، قلب منی  اگه بعضی وقتها کار بدی انجام  بده ، کافیه من اخم کنم وسرم رو بندازم پایین وباهاش حرف نزنم زودی میاد میگه : مامانی ببخشید دوستت دارم..... هر وقت با تلفن صحبت میکنم  میگه :مامانی کیه؟ سلام برسونی...... روزی صدبار شونه رو میاره ومیگه مامانی میخوام قشنگت کنم.مثلا من آرایشگرم ودارم شما رو...
19 بهمن 1392

هورااااااااااااااااااا برف.................

سلاممممممم به بهونه ی قشنگ زندگی اممممممم عزیز دل من توی این چند روزه که نتونستم بیام وبلاگت رو آپ کنم کامپیوترمون خراب شده بود...سه شنبه شب به بابایی گفتم که ما فردا میریم خونه ی راضی جون!!!  وشما هم که از خداخواسته زودی شیرین زبونیت گل کرد وگفتی:بابایی آره بیچاره راضی جون  و ساراجون تنهایند؟؟؟؟؟؟؟بابایی هم که طبق معمول در مقابل شیرین کاریهات کم میاره گفت: اگه هوا گرم بود برین وهمین که این حرف روشنیدی گفتی :مامانی بریم زود بخوابیم تا فرداصبح زود بیدار بشیم وبریم...صبح وقتی بیدار شدی  گفتی مامانی زود صبحونه م رو بیار تا بخورم وبریم؟؟؟؟ وقتی من واست صبحونه ت رو آوردم داشتم از تعجب داش...
13 بهمن 1392

سفر باباییییییییییییییییییییی.....

  سلام به حروف ،سلام به واژه ها ، سلام به کلمات و سلام به دختر نازم .   گل خوشبوی من ، دختر کوچولوی بانمکم !!! اینقدر عاشقتم  که حد ومرز نداره ومیدونم که خودت هم میفهمی که عاشقتم..   عزیز دل مامان ،جونم واست بگه که بابایی دو روزه که از طرف شرکتشون رفته ماموریت وتو خیلی بهونه ی نبودنش رو گرفتی... دیشب بابایی زنگ زد وگفت میخوام گوشیم رو خاموش کنم چون خیلی خسته ام وشما نگران نباشین وشما هم وقتی که میخواستی بخوابی  گوشی منو آوردی وگفتی:شماره ی بابایی رو بگیر میخوام بهش شب بخیر بگم بعدش میخوابم  وقتی که من بهت گفتم:دیروقته الان بابا خوابه ؟؟؟ ول کن ...
4 بهمن 1392
1